ماریاماریا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره

عروسک من ماریا

مرداد سال1389......................كوچولوي عجول من

1390/4/7 11:29
نویسنده : مریم
389 بازدید
اشتراک گذاری

28مرداد سال1389......................كوچولوي عجول من

چهارشنبه ساعت 10:30 شب بود انگار دلم براي كاراي انجام نداده اي كه داشتم شور ميزد......................شروع كردم به كامل كردن وسايل ساكهاي بيمارستان..........احساس كردم دلم درد گرفته بود......نياز به دست شويي داشتم ......خيسي و گرمي رو احساس كردم ولي تنها چيزي كه به ذهنم نرسيد كيسه آبم بود .......رفتم يه دوش بگيرم كه حالم بهتر شه ولي يه دفعه احساس كردم ليواني آبه كگرم روي بدنم حركت كرد................چقدر ترسيده بودم..........خدارو شكر كردم كه باباي جوجو تازه از خواب بيدار شده بود و توي خونه بود.............بايد آرامشمو حفظ ميكردم چون ميدونستم هول ميكنه و ميترسه................لباسم و پوشيدمو صداش كردم........بايد بريم بيمارستان تا چكم كنن..............صورتش مثل علامت سوال بود و حرفي نميزد.......ساكها رو دمه دست گذاشتم كه اگه بيمارستان نگهم داشت برام بيارن.........ساعت 11 رسيديم بيمارستان نجميه ......بعد كلي سوال و جواب معاينم كردن ......جوابش منفي بود چون توي حمام بوده داخل مجراي رحم شسته شده بود ولي نشانه ها بر پارگي كيسه آبم بود.....پذيرشم نكردن و گفتن جا ندارن ولي بعد از من چند نفرو قبول كردن انگار حوصله ي درد سر نداشتن.......خيلي ترسيده بودم و كاري از دستم بر نميومد.....به دكترم زنگ زدم گفت برم بهمن............سر راه باباي جوجو رفت خونه تا ساكها رو بياره و با ما دمه بيمارستان قرار گذاشت..........چقدر دلم گرفت از رفتنش به بيمارتان كه رسيديم 12:30 بود ولي براي من انگار ديگه داشت صبح ميشد انقدر زمان دير گذشته بود............وارد اورژانس شدم بعد از صحبت گفت جا نداره ديگه وامانده بودم كه چه كار كنم كه گفت ميتونن پذيرشم كنن..............وارد بخش زنان كه شدم هيچ كس تا قبل عمل نميتونست بياد داخل............با همه ي ترس و تنهاييم وترد بخش شدم...........بعد كلي سال و جواب تكراري بستري شدم و رفتم به اتاقم.......دلم ميخواست همسرمو قبل عمل ميديدم ......بهش نياز داشتم هميشه برام دنياي آرامش و نشاط بود و حالا تنها توي اتاق لحظه هايي رو ميشمردم كه در روز حتي گذشتشون برا اصلا مهم نبود..........ژقدر دير ميگذشت..........ديگه وقت رفتن بود دلم ميخواست گريه ميكردم.......بي خداحافظي و تنها راهي شدم دلم ميخواست قبل رفتن وجودش رو حس ميكردم.........وارد اتاق شدم نميترسيدم.....خوشحال بودم ازاينكه بلاخره دختركم را ميديدم و دل تنگ از تنهايي شب گذشته.................همه سر به سرم ميذاشتن و من هم ديگر دلم را راضي كرده بودم كه تا ديدن خانواده ام در كنار هم چيزي نمانده.................با صدا و حرفهاي دكترهاي دور و برم به خواب رفتم و با دنيايي از درد و بي حسي به هوش اومدم.........ميديدم ولي تار.....صدايي نميشنيدم و كسي جز دخترم برايم مهم نبود..........دلم پر ميزد.......ديگه كاملا به هوش بودم ...دخترم پيشم نبود وحشت زده از حرف پستار كه ممكن است دخترت زنده نمونه گريه ميكردم و اورا ميخواستم...........ميگفتند سالم است و زنده ولي باورم نميشد تنها اشك ميريختم و التماس ميكردم كه اگر نمشه اورا بيارن من ميروم...............12 ساعت با همه ي درد از نبود دخترم گريه كردم تا بلاخره اجازه دادند اورا ببينم..........زيبا و معصوم خوابيده بود چقدر دوست داشتني دستهايم تواني نداشت ولي نميخواستم بروم ساعتها با درد هم ميخواستم بياستم و دخترم را ببينم..........بعد از 3روز مرخص شدم و حالا دختر كوچكم در كنارم با سلامتي و ارامش خوابيده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان عسل
7 تیر 90 11:37
خدارو شکر عسل منم زود به دنیا اومدولی خداروشکر که این بچه ها مامانشونو تنها نذاشتن
جوجوی مامان
7 تیر 90 12:00
مرسی از اینکه نظر دادید و به اینجا سر زدی مامانی
مدرسه مامان ها
7 تیر 90 12:18
سلام مامان مهربون.
خداوند فرزند نازنینتون رو براتون حفظ کنه.
مدرسه مامان ها منتظر نظرات مفید شماست.


مامانی این مدرسه مامانها کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان محیا
7 تیر 90 13:27
از خوشحالی گریه ام گرفت


پرا مگه چی شده مامان محیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟