مرداد سال1389......................كوچولوي عجول من
28مرداد سال1389......................كوچولوي عجول من چهارشنبه ساعت 10:30 شب بود انگار دلم براي كاراي انجام نداده اي كه داشتم شور ميزد......................شروع كردم به كامل كردن وسايل ساكهاي بيمارستان..........احساس كردم دلم درد گرفته بود......نياز به دست شويي داشتم ......خيسي و گرمي رو احساس كردم ولي تنها چيزي كه به ذهنم نرسيد كيسه آبم بود .......رفتم يه دوش بگيرم كه حالم بهتر شه ولي يه دفعه احساس كردم ليواني آبه كگرم روي بدنم حركت كرد................چقدر ترسيده بودم..........خدارو شكر كردم كه باباي جوجو تازه از خواب بيدار شده بود و توي خونه بود.............بايد آرامشمو حفظ ميكردم چون ميدونستم هول ميكنه و ميترسه................لباسم و پوشي...
نویسنده :
مریم
11:29